پناهگاه عاشق تنها
چشم هایم را می بندم روی هر چه پلیدی ست هر چه نامردیست هر چه بدی ست و ذهن آشوبم را می سپارم به دست باد تا همچو قاصدکی سرگردان در هوا به سوی تو بیاید تمام گفته هایم را سپرده ام به دستش حرف هایی که هرگز مجال گفته شدن پیدا نکردند تلنبار شدند خاک گرفتند در پس صندوقچه دلم تقویم دلم را بیهوده ورق میزنم به چه آرزویی؟ به چه امیدی؟ به چه دلخوشی؟ نه خاطره ای که یاد آوریش لبخندی به لبم بنشاند نه یادی که تجسم چهره اش تسکینی باشد برای قلب دردمندم دلم برای تحمل این همه درد کوچک است هنوز صبور بودن را یاد نگرفته دل سنگ بودن را مغرور و بی اعتنا بودن را و زندگی کردن دراین دنیا را نیاموخته بی قرار مهربان و نازک که با تلنگری می شکند با تمام کوچکیش در سینه جا نمیشود حس پرنده اسیر در قفس را دارد که آرزوی باغ دلش را پیر کرده نه از دست بهار کاری ساخته است نه تابستان هوس پاییز کرده با نم نم بارانش و خش خش برگ هایش که وقت قدم زدن خرد شوند زیر پاهایم مثل آرزوهایم من و خدا عاشق پاییزیم عاشق قدم زدن زیر بارانش که برای خیسی صورتمان بهانه باشد برای سرخی چشمانمان و او هم قدم با من چترم باشد و گوش بگیرد درد دلهایم را ساکت باشد و صدای نفسهایش زیباترین سمفونی باشد برای دل خسته ام هم قدم با من باشد پاک کند اشکهایم را زل بزند در چشمانم با همان تن صدایی که دوستش دارم بگوید من هستم جوری که کلامش گرمتر از گرمای مرداد باشد هم قدم باشد با من دستهایم را بگیرد و گرمای وجودش رخنه کند در من جوری که هیچ سرمایی رقیبش نباشد و فقط هم قدم باشد با من و بعد سبک رها آزاد مثل قاصدکی سراسیمه درباد اوج بگیرم چشمهایم را میبندم به روی هر چه پلیدی ست هر چه نامردیست هر چه بدی ست زندگی را بدرود میگویم بدرود آرزوهای کهن بدرود دل خسته من بدرود دستهایی که هیچ گاه لمس نشدید بدرود دلی که هیچ نگاهی زنده ات نکرد بدرود مرگ احساس ها بدرود گل میخک (سعید.م)
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |